پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

مثل همیشه

قند عسل مامان. چه روزی بود امروز جیگرم. مثل همیشه ،زمانی که قراره،کار مهمی انجام بدیم،هزار و یک جور اتفاق میفته و انگار که همه چیز دست به دست میدن و مسمم هستن که ،اون کار رو انجام ندیم. و ماجرایه امروز........... امروز از خود صبح باید میفهمیدم که روز،روز بد بیاری من بود . ساعت 4 صبح ،یکهو با ضربه محکمی از خواب بیدار شدم و یک آن فکر کردم که زلزله اومده،ولی بعد از یک میلینیوم ثانیه فهمیدم که شما پریدی رویه شکم بنده و با اون چشمایه مشکیت که عین پیشی برق میزد تویه اتاق نیمه تاریک داشتی منو نگاه میکردی.اصلا خبری از خواب تویه چشمات نبود و انگار نه انگار که ساعت 4 صبح بود. یکمی وول وول خوردی و با پشمالوت ،رفتی تویه پذیرای...
9 اسفند 1390

آتلیه

پسر گلم. بالاخره بعد از یکسال و یازده ماه ،قراره طلسم بشکنه و فردا شما رو ببریم آتلیه تا ،ازتون عکسایه خوشگل بندازیم. اونم اگه آقا معید واسه تولد یکسالگیش نرفته بود آتلیه و خاله لاله هم به ما آدرسش رو نداده بود ،باز هم این مامانی تنبلی میکرد و میذاشت برایه بعد.نمیدونم چرا بعضی وقتها،بعضی کارایه به این راحتی رو اینقدر پشت گوش میندازم. امیدوارم فردا ،همه چیز روبراه باشه و روز خوب شما باشه.و شما بد اخلاقی و نکنی مادر.نمیدونم چی تنت کنم و چی برات ببرم که برات لذت بخش باشه و باهاش سرگرم بشی. امیدوارم اونجا رو با خاک یکسان نکنی. اینروزا خیابونا واقعا شلوغه عسلکم.چون مردم دارن برایه عیدشون خرید میکنن و تویه خیابونا و با...
7 اسفند 1390

هوایه خوب و دد

پسر نازم امروز صبح که از خواب پا شدی و چشمت به بابا رامین افتاد ،با ذوق گفتی:بااااااااااباااااااااا و بعد رفتی کلاهت رو از تویه کشوت در آوردی و کج و معوج گذاشتی رویه سرت و امدی پیش بابا رامین و به سمت در اشاره کردی و گفتی :دد انگار میدونستی که بابا=دد من عاشقتم پسر گلم. هوا خوب بود و از اونجایی که ما خودمون هم بدمون نمیومد از این هوا لذت ببریم،سه تایی شال و کلاه کردیم و رفتیم بیرون. صبح جمعه دل انگیزی بود و حسابی به شما خوش گذشت و کلی با ،بابایی بازی کردی .بطوری که تا شب هم بابا رامین از دست شما در امان نبود و برایه رفتن به دستشویی هم باید همراهیت میکرد.بعد از مدتا من یه نفسی کشیدم   .چه روز خوبی بود.   ...
6 اسفند 1390

وقتی رویه زمین جا نباشه

عزیز دل مامان. امروز همه اسباب بازیات رو از تویه سبد ریختی بیرون و بعد رفتی سراغ کشو ها و تمام لباسات رو ،ریختی بیرون و بعد سراغ قفسه ها و عروسکها و ماشین ها رو هم ریختی پایین و بعد میخواستی بری تویه تختت ،که نتونستی ،چون جایی برایه گذاشتن پاهایه کوچیکت نبود و مدام و پشت سر هم میگفتی:نه ...نه...نه... (یعنی نمیتونم راه برم) و سر آخر که دیدی منم به کمکت نمیام و دارم نیگات میکنم ،چشمت به کشویه لباست افتاد و با قهقهه و شادی و ذوق،خودتو به اون رسوندی         اینم از تو پسر شیطون مامانی ...
5 اسفند 1390

چی بگم!!!!!!!!!!!

پسر وروجک من،نمیدونم این همه شیطونی رو تو از کی به ارث بردی.شاید هم ذاتا تویه وجودته.بعد از اینکه مبل رو از زیر اوپن ور داشتم و میز رو گذاشتم،دیگه این بالا ندیده بودمت تا،امروز    . . . . بَََََََََََََََله.پسر گلم ،پاهات داره کم کم دراز میشه .باید یه فکر دیگه بکنم مرد عنکبوتی من ...
2 اسفند 1390

پیش پیش

پسر طلا اینروزا یکی از کارایه رایج شما این شده که عروسکت رو بذاری رویه پاهایه کوچولوت و براش آواز بخونی. ازت پرسیدم که پارسا داری چیکار میکنی و تو جواب دادی: پیش پیش   دیشب،بابا رامین دراز کشیده بود و همونطوری خوابش برد و تو رفتی بالا سرش و آروم میزدی به پشتش و میگفتی : پیش پیش عزیزم ،آخه تو چقدر شیرینی . ...
2 اسفند 1390