مثل همیشه
قند عسل مامان. چه روزی بود امروز جیگرم. مثل همیشه ،زمانی که قراره،کار مهمی انجام بدیم،هزار و یک جور اتفاق میفته و انگار که همه چیز دست به دست میدن و مسمم هستن که ،اون کار رو انجام ندیم. و ماجرایه امروز........... امروز از خود صبح باید میفهمیدم که روز،روز بد بیاری من بود . ساعت 4 صبح ،یکهو با ضربه محکمی از خواب بیدار شدم و یک آن فکر کردم که زلزله اومده،ولی بعد از یک میلینیوم ثانیه فهمیدم که شما پریدی رویه شکم بنده و با اون چشمایه مشکیت که عین پیشی برق میزد تویه اتاق نیمه تاریک داشتی منو نگاه میکردی.اصلا خبری از خواب تویه چشمات نبود و انگار نه انگار که ساعت 4 صبح بود. یکمی وول وول خوردی و با پشمالوت ،رفتی تویه پذیرای...